داستان کوتاه غرقه

نویسنده: احمدرضا دانشفر

13/نوامبر/1963

پنج روز دیگر حرکت می‌کنیم؛ دقیقاً در همین ساعت. هجدهم نوامبر، ساعت هشت عصر. مقصد را دقیق نمی‌دانم ولی تا جایی که جک سر میز شام گفت بندر ریگا، در فاصله‌ی شش‌صد مایلی مسکو، اوّلین جایی است که توقّف می‌کنیم. نمی‌شود حرف هایش درباره‌ی سفر را باور نکرد؛ به هر حال بابا یک عزیز دردانه که بیشتر ندارد.
سخت به نظر نمی‌آید ولی، نمی‌توانم باور کنم که قرار است برای چند هفته روی آب باشیم، آن هم تنهای تنها. همسفرانمان صد ها تن ذرّت‌اند؛ ملوانان، کارگران، من، جک و پدر. اوّلین بار نیست ولی این چند روز بیشتر از همیشه، حتّی بیشتر از آن زمان که برای همیشه رفتی، نبودت را حس می‌کنم. تمام سعیم را کردم پدر متقاعد شود، که رفتنمان به شوروی، جز پول سودی ندارد. نگران نباش، باز هم سعیم را خواهم کرد. ساعت‌ها کوچک‌اند و زمان من برای منصرف کردن پدر، بزرگ. به هر حال، صد و بیست ساعت وقت دارم.
به امید دیدارت، حتّی اگر در خوابی عمیق باشد.

14/نوامبر/1963
مامان، امروز اتفاق عجیبی افتاد، امروز بهترین روز سال بود، فکر کنم خدا، کاغذی که دیروز رویش برایت نوشته بودم را خوانده و فهمیده که دلم نمی‌خواهد به شوروی برویم؛ حسّ خیلی عجیبی است، تو هیچ وقت نامه‌هایی که برایت می‌نویسم را نمی‌خوانی، شاید هم می‌خوانی و من نمی‌دانم، یا چه می‌دانم، شاید همین حالا روی کاناپه‌ی کنار میزم نشسته‌ای و این‌ها را به جای خواندن گوش می‌دهی. به هر حال مطمئن هستم که خدا آن نامه را خوانده است؛ چون امروز اتّفاقی عجیب رخ داد؛ خیلی عجیب، حدّاقل برای من. وقتی خبر را شنیدم هم خوشحال بودم و هم ناراحت؛ خبر را که بشنوی تعجب می‌کنی که چرا از شنیدنش خوشحال شده‌ام! امروز صبح جک رفته بود تا برای تحویل گرفتن بار ذرّت به پدر کمک کند و طبق معمول محاسبات را انجام دهد. موقعی که کار تمام شد، جک در حال پایین آمدن از پلّه‌های خانه‌ی آقای ادوارد بود که به لطف باران صبح و سنگ فرش های قرمزشان … .
مامان، بابا صدایم می‌کند؛ می‌دانی که نمی‌خواهم بداند برایت نامه می‌نویسم؛ ادامه‌ی ماجرا را اولین فرصت برایت می‌گویم.
هر جا که هستی مراقب خودت باش!

15/نوامبر/1963
امّا ادامه‌ی ماجرا: دیروز بعد از اینکه جک کارش تمام شد؛ در حال پایین آمدن از پله های قرمز خانه‌ی آقای ادوارد بود، که به لطف باران و سنگ فرش های لیزشان، سُر خورد و طول تمام آن پله های کج و کوله را با سرعت زیاد و با باسنش طی کرد. تصوّر اینکه قیافه‌اش موقع پایین آمدن چه شکلی بوده، خنده‌دار است ولی خنده‌دار‌تر از آن، این است که بر خلاف نظر پدر و آقای ادوارد، به جای لگنش، قوزک پایش شکسته بود. اینکه چگونه حدود بیست پله با باسنش پایین آمده ولی قوزکش پایش شکسته را فقط خدا می‌داند. نمی‌دانم وقتی این خبر را می‌شنوی قیافت در حال خندیدن است یا نگران جک هستی؛ اگر در حال خندیدنی، ادامه بده؛ ولی اگر نگرانش شده ای باید بگویم که نگرانی‌ات بی مورد است؛ چون وقتی دکتر را خبر کرده بودند و ماجرا را برایش تعریف کرده بودند، دکتر هم چند دقیقه‌ای خندیده و به جک برای داشتن همچین باسن مقاومی‌تبریک گفته است. به هر نحو که بود، پایش را گچ گرفتند و دکتر به پدر تأکید کرد که به هیچ وجه، نباید پایش را تکان دهند؛ به هیچ وجه؛ وگرنه ممکن است مجبور شود برای همیشه با عصا راه برود. مامان دیر وقت است؛ حرفم را کوتاه‌تر می‌نویسم. به هر نحو که بود پای جک شکست و این یعنی شاید سفر به شوروی منتفی شود. این همان دلیلی است که موجب شد از شکستن پای برادرم خوش‌حال شوم و این، رخ دادن این اتّفاق، دقیقاً همان دلیلی است که با استناد بر آن گفتم: خدا آن نامه را خوانده است.
پی‌نوشت: امروز حدود ساعت هشت صبح از خواب بیدار شدم. کسی خانه نبود؛ حتی جک. بی اختیار سراغ این نامه‌ها آمدم. در حال فکر کردن به شوروی بودم، که یک‌باره چیزی روی نامه‌ها توجّهم را به خود جلب کرد؛ در دو نامه‌ی قبل، سلام نکرده بودم و همین طور که از این یکی معلوم است، این بار هم از هیجان تعریف کردن ادامه‌ی ماجرا، یادم رفته سلام کنم. پس به جبران دوی به علاوه‌ی یک نامه‌ی قبلی، در نامه‌ی فردا چهار بار سلام خواهم کرد. (این را گفتم که تعجب نکنی).
شب خوش!

16/نوامبر/1963
سلام، سلام، سلام، سلام.
امروز روز خوبی نبود. پدر ساعت هشت و نیم، دقیقاً همان زمان که ما سر میز شام نشسته بودیم؛ آمد. رفتارش عادّی نبود؛ با لحنی کاملا سرد و رسمی با من صحبت می‌کرد. طوری حرف می‌زد که گویی اصلاً علاقه‌ای به صحبت ندارد. هر کار کردم متوّجه دلیل این رفتارش نشدم. ترسیده بودم که شاید خبری بد آورده و منتظر یک موقعیّت برای گفتنش است. ناراحتی از رفتار سرد بابا، به ترس اضافه شده بود. بغضِ گلویم داشت به گریه تبدیل می‌شد؛ برای اینکه بابا گریه‌ام را نبیند، با اینکه غذایم را نخورده بودم، سریع بلند شدم و شروع به دویدن به سمت اتاق کردم. هنوز از میز چند متری دور نشده بودم، که صدایی خشمگین از بابا، بی اختیار مرا از حرکت نگه داشت. چیزی که گوش‌هایم می‌شنیدند این بود: ((ترتیبی داده‌ام که عمّه‌ات برای مدّتی که من و جک در شوروی هستیم، پیشت بیاید که تنها نباشی)). بابا فقط همین یک جمله را گفت. من هم مثل الان تو گیج شده بودم. صورتم را برگرداندم، با بغضی که حال به چشم هایی پر اشک تبدیل شده بود، به صورت بابا که داشت قهقه می‌زد نگاه کردم. بابا داشت می‌خندید! این یعنی می‌خواسته مرا با این رفتار سرد و این خبر خوب، غافلگیر کند. معنیش این بود که من می‌توانم با آنها به سفر نروم. بی اختیار پاهایم مرا به سمتش هل دادند، و بعد از چند ثانیه سر خود را در روی شانه‌ی پدر دیدم، که از اشک هایم خیس شده بود.
به هر نحو که بود امروز هم تمام شد. علاوه بر امروز، ماجرای آن صد و بیست ساعت فرصت هم تمام شد. امروز روز خوبی نبود، عالی بود. از امشب راحت سرم را روی بالش می‌گذارم.
آرزو می‌کنم این نامه را بخوانی؛ چون دیگر نیاز نیست نگران باشی. دلم برایت تنگ شده، بدرود.

17/نوامبر/1963
شکستن پای جک، تنها امید برای نرفتنمان بود. بعد از آن، حرف بابا سر میز‌شام، مرا مطمئن کرد که من با آنها نمی‌روم. چند ساعتی است این امیدها به بدترین اتّفاقات دنیا تبدیل شده‌اند. حوالی ساعت یک بعد از ظهر، پدر با عجله در را باز کرد. اصرار داشت همین الان بروم و آماده کردن وسایل سفرم را شروع کنم. فکر کردم مثل دیشب دارد شوخی می‌کند. ولی هیچ دلیلی برای این شوخی نیافتم. طفره رفتن فایده‌ای نداشت، خودت که می‌دانی، بابا سرسخت‌تر از این حرف هاست؛ چه در حرفش جدّی باشد، چه شوخی. دلیل این کار را جویا شدم و با گستاخی تمام به او گفتم که تکرار دوباره‌ی یک شوخی واقعاً کار بی مزه‌ای است. جمله‌ی بابا، این بود: ((عزیزم، قبل از شکستن پایش تصمیم داشتم که بنا به میلت، فقط جک همراه من بیاید. وقتی هم که سر خورد و پایش شکست، به دکترش مبلغی در مقابل همراهی ما در سفر پیشنهاد کردم، که او هم پذیرفت و قرار شد که در طول این سفر در کشتی با ما بیاید و از جک مراقبت کند؛ حتی یک نامه همراه با درشکه‌ای با چهار اسب به خانه‌ی خواهرم فرستاده بودم که حتما قبل از رفتن ما خودش را برساند و پیش تو بیاید؛ همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه، امروز صبح نامه‌ای از دکتر رسید که در آن علاوه بر عذرخواهی گفته بود که بدلیل مرگ ناگهانی مادرش، نمی‌تواند با ما بیاید. عزیزم، برای پیدا کردن دکتری امین تمام تلاشم را کردم؛ ولی کسی نپذیرفت. خودت می‌دانی که خیلی دوستت دارم و گفتن این خبر به تو برای من هم سخت است. اما حالا که همه‌ی اینها رخ داده و جک نمی‌تواند با من بیاید، از تو می‌خواهم، به من کمک کنی و سریع‌تر وسایلت را آماده کنی. عمه ات پیش جک می‌ماند)). او این ها را گفت و با عجله بیرون رفت.
حالم از دکتر‌ها بهم می‌خورد. از مادرش بدم می‌آید. همه چیز بوی تعفن و بدشانسی می‌دهد.

18/نوامبر/1963
مامان، همه جا ترسناک‌ به نطر می‌رسد. گویی قرار است فاجعه‌ای رخ دهد. امروز صبح ذرّت‌ها را به کشتی منتقل کردند. حدود یک ساعت دیگر با درشکه‌ای به اسکله خواهیم رفت. اگر این نامه‌ها را می‌خوانی باید یادت باشد که پنج روز پیش گفتم صد و بیست ساعت برای نرفتن فرصت دارم؛ اما حالا ساعت شش است، کمتر از چند ساعت مانده به تمام شدن کلّ آن صد و بیست ساعتی که به نظر زمان زیادی می‌آمد! خسته شده‌ام. فقط و فقط چهار ساعت مانده. چها ساعت دیگر احتمالاً در حال سوار شدن به کشتی هستیم. به نظرت امیدی باقی مانده؟ امید، همان که تو به من نشانش دادی، یادت هست اوّلین باری که از اسب افتادم بغلم کردی، دو نفری روی زین کوچکم نشستیم و تو با آنچنان سرعتی تاختی که من درد زانویم را فراموش کردم؟ قیافه‌ی مسئول اصطبل را یادت هست؟ تا به حال “بانوی اشراف زاده‌ای” اینگونه ماهر در سوارکاری ندیده بود. بعد آن روز عاشق اسب‌ها شدم. مامان، این من هستم، منی که در آغوش تو قد کشید. مامان می‌دانی چند وقت است خوابت را ندیده ام؟ خواب این روزهایم را می‌دانی؟ کابوس مرگت؟ هوای سرد دریا، جایی در میان دریا که تو جان دادی؟ تو و تب و سرما و آتش؟ مامان این را جدی می‌گویم، دیگر دلم زندگی را نمی‌خواهد. به نظرکمی ‌برای این حرف‌ها زود است. تو قبل از اینکه بروی، خسته شده بودی؟ خسته شده بودی که تب را تحمّل نکردی؟ من بدبخت هستم، خیلی زیاد؛ این را زمانی فهمیدم که دریای شمال بعد از گرفتن تو از من، ترس از دست دادن دیگران را هم در سرم انداخته. برای فهمیدن دلیل این بدبختی، ساعت‌ها لباست را بغل کرده‌ام، بوییده‌ام و خیره مانده‌ام به جای خالیت. مامان آیا این جز کار سرنوشت است که در این دنیای بزرگ، در پنج قاره‌ی پهناور، ما مجبوریم به تاریک ترین نقطه‌اش برویم؟ آن هم برای پول؟ اصلا مگر پول چیست؟ پول، پول تو را از ما گرفت و به جایت عمارتی بزرگ نصیبمان کرد، این کابوس که ما تو را به پول فروختیم، ولم نمی‌کند؛ گفتن این دردناک است، ولی واقعی است. مامان، غرق شدن ترسی ندارد، تنها ماندن، هوای سرد، پول، هیچ کدام دلیل پافشاری من برای نرفتن نیستند. می‌دانی برای چه نمی‌خواهم با آنها بروم؟ دیگر تحمل دیدن دریا را ندارم. دیگر حتّی نمی‌توانم به از دست دادن کسی فکر کنم. من از سفر بدم نمی‌آید؛ من فقط از سفر به جایی که تو را از ما گرفت، می‌ترسم. وقتی کسی مرتکب عملی شود، انجام دادن دوباره‌‌ی آن، برایش سهل است. دیدن آن دریای طوفانی شب مرگت، در خیالم هم غیر ممکن است؛ پس چگونه انتظار دارند بتوانم به تاریک‌ترین نقطه‌ی دنیا برایم، دوباره پا بگذارم؟ جایی از دنیا، که دنیایم از پیشم رفت. مامان، اگر این نامه‌ها را از پشت کمد بر می‌داری و می‌خوانی بدان که تصمیمی‌گرفته‌ام؛ نا‌امید‌ شده‌ام از نوشتن نامه های بی‌مقصد، دیگر به تعداد نامه‌های مخفی شده پشت کمد اضافه نخواهد شد. فکری در سر دارم، می‌خواهم همه‌ی این نامه‌ها را در دست بگیرم، خود برایت بیاورم؛ خود برایت بخوانم؛ و تا ابد همانجا کنارت در بهشت، اسب‌ها را بنگرم. سرم درد می‌کند. تصمیم گیری عادلانه در این لحظه برایم غیر ممکن است. مامان می‌خواهم تسلیم این زمین سرد شوم، اعتراف می‌کنم دریا قوی‌تر از من بود. من خود را تسلیم او می‌کنم. مامان، ناراحت نباش؛ شاید جایی در اعماق، این ترس خاتمه‌یابد. افسوس که در این دنیا، موفّقیّت‌ها ناپایدار و کم دوام بود.
امضا، از طرف من.