در دهی موشی زندگی می کرد که خیلی مهربان بود. این موش همیشه در مشکلات بقیه به آن‌ها کمک می کرد. در همان ده، کلاغی لانه داشت که چیزهای زیادی در مورد موش شنیده بود و دلش می خواست با او دوست شود. یک روز کلاغ به در خانه ی موش آمد و او را صدا زد. موش گفت: «من تو را نمی شناسم. کیستی و نام مرا از کجا می دانی؟» کلاغ گفت: «من کلاغم، چیزهای زیادی درباره ی کمک‌های تو به دیگران شنیده ام و از تو خیلی خوشم آمده است. امیدوارم مرا به دوستی خود قبول کنی و بدانی بعد از این از جان و دل به دوستی تو وفادار خواهم بود.» موش گفت: «از حرف‌های تو متشکرم، ولی موش خوراک کلاغ است و کلاغ دشمن موش. هیچ وقت گوسفند و قصاب نمی توانند با هم دوست باشند؛ کسانی می توانند به راستی با هم دوست باشند که سود یکی در زمان دیگری نباشد و این نخستین شرط دوستی است.»

همکاری موش

کلاغ جواب داد: «بله، کلاغ‌ها دشمن موش‌ها هستند، اما وقتی من فایده ی دوستی تو را می‌دانم، دیگر آزاری به تو نمی رسانم .» کلاغ آن قدر حرف زد تا سرانجام موش فهمید که راست می گوید. پس با هم عهد دوستی و یکرنگی بستند. یک روز موش به کلاغ گفت: «خوب است تو هم در همین جا آشیانه بسازی تا نزدیکی هم باشیم.) کلاغ گفت: «تو همراه من بیا. من با دوست دیگرم لاک پشت لب چشمه ی آبی منزل داریم که جای خوب و امنی است. یقین دارم به ما خوش می گذرد.»

موش دعوت کلاغ را قبول کرد. کلاغ موش را در سبدی گذاشت و پرواز کرد تا به چشمه رسیدند. لاک پشت وقتی کلاغ را دید خیلی خوشحال شد و کلاغ ماجراهایی را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کرد. لاک پشت هم که بسیار دنیادیده و با تجربه بود، جوانمردی موش را ستایش کرد. در حال صحبت بودند که دیدند آهویی دوان دوان می آید. گمان کردند که شکارچیی در پی اوست. فوری خود را پنهان کردند. بعد از چند دقیقه که آهو آب خورد متوجه شدند که اشتباه کرده اند.

آهو گفت: «من در این صحرا تنها هستم. مدتی مشغول چرا بودم تا اینکه امروز یک سیاهی از دور دیدم، گمان کردم دشمن است، گریختم و به اینجا رسیدم. اگر مزاحم شما شده ام معذرت می خواهم.»

لاک پشت جواب داد: «ما سه نفر دوست یکدیگریم. با خیال راحت این جا زندگی می کنیم. اگر مایل باشی می توانی با ما زندگی کنی.»

پس آهو همان جا ماند و هر روز لاک پشت برای آن‌ها داستانهای شیرین می گفت و با هم خوش و خرم بودند.

یک روز هرچه سه دوست در محل ملاقاتشان منتظر ماندند تا آهو بیاید، او نیامد. آن‌ها نگران شدند و به کلاغ گفتند: «در اطراف صحرا چرخی بزن و خبری از آهو بیاور.» کلاغ پرواز کرد و فوری باز گشت و گفت: «در نزدیکی درختی شکارچیی دام گذاشته و آهو در دام افتاده.» لاک پشت به موش گفت: «موقع همکاری و فداکاری توست. بشتاب و آهو را از بند نجات بده.» پس کلاغ دم موش را گرفت و نزدیک دام آورد. موش شروع کرد به بریدن رشته‌های دام. در همان موقع لاک پشت هم رسید و اظهار همدردی کرد. آهو گفت: «ای دوست عزیز ما همیشه از تجربه‌های تو استفاده کرده ایم و حالا موقع فرار است، تو که پای گریز نداری چرا به اینجا آمده ای؟ شکارچی به راحتی تو را میگیرد.»

آهو به لاک پشت گفت: «ای دوست عزیز ما همیشه از تجربه‌های تو استفاده کرده ایم و حالا موقع فرار است، تو که پای گریز نداری چرا به اینجا آمده ای؟ شکارچی به راحتی تو را میگیرد.»

همکاری موش

لاک پشت گفت: «شرط دوستی را به جا آوردم که اگر بلایی رسیده باشد با هم باشیم.»

ولی همه سفارش کردند لاک پشت زود به خانه برگردد. همین که او چند قدم دور شد کلاغ هم پرواز کرد. آهو هم فرار کرد و موش هم پا به فرار گذاشت. در همین موقع شکارچی بر سر دام رسید و دید بندهای دام بریده و آهو در حال فرار است. به چپ و راست نگاه کرد. کسی را ندید. تعجب کرد که آهو چگونه دام را پاره کرده است. در همین موقع چشمش به لاک پشت افتاد. با خود گفت «اگرچه یک لاک پشت به درد نمی‌خورد، اما از هیچ چیز بهتر است.» پس آن را گرفت و داخل تورهای انداخت و در آن را محکم با نخ بست، آن را روی دوش خود انداخت و تور پاره را به دست گرفت و رفت.

وقتی موش و کلاغ و آهو به هم رسیدند سراغ لاک پشت را گرفتند و چون دیدند نیامده، فهمیدند که شکارچی او را گرفته است. آهو از این بابت خیلی غمگین شد و گفت: «به خاطر اشتباه من بود که به دردسر افتادید. حالا هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم .»

کلاغ گفت: چرا نمی‌توانیم؟ تا وقتی گروهی با هم یکدل و متحد هستند و برای فداکاری و همکاری حاضرند، همه کار می‌توان کرد. چاره ی این گرفتاری به دست ماست.»

آهو گفت: «چکار باید کرد؟»

کلاغ گفت: «خوب حواستان را جمع کنید. ما الان می‌خواهیم یک نمایش خوب بازی کنیم. آهوی عزیز، چارهی کار این است که تو بروی و بر سر راه شکارچی بخوابی. آن وقت من می‌آیم و به تو حمله می‌کنم. شکارچی ما را می‌بیند و تو مثل اینکه از من ترسیده‌ای برمی خیزی و مانند یک آهوی بیمار لنگ لنگان فرار می‌کنی. آن وقت شکارچی فکر می‌کند تو نمی‌توانی فرار کنی و قصد شکار تو را می‌کند. وقتی او نزدیک شد تو تندتر می‌روی و شکارچی برای اینکه تندتر بدود، توبره اش را زمین می‌گذارد. آن وقت موش خودش را رسانده توبره را سوراخ می‌کند و وقتی لاک پشت از آن بیرون آمد و خودش را پنهان کرد، همه فرار می‌کنیم.»

شکارچی

آن‌ها نقشه ی کلاغ را اجرا کردند. شکارچی وقتی از گرفتن آهو ناامید شد. به سر توبره برگشت و با تعجب بسیار دید توبره پاره شده و لاک پشت هم گم شده است.

مرد شکارچی چون اسرار این پیشامد را نمی‌دانست با خود به فکر فرو رفت و با خود گفت: «این کار جن و پری است!» خیلی ترسید، توبره ی خالی و تور پاره را برداشت و به شهر برگشت و به همه ی شکارچی‌ها گفت: «این صحرا خیلی عجیب است! دیگر کسی برای شکار به آنجا نرود، چون محل جن و پری است.» موش و کلاغ و لاک پشت و آهو، هم به سلامتی و خوشی، سال‌های سال در آن صحرا زندگی کردند.