داستان موش و بقال

برگرفته از بهارستان جامی

موشی سرش را از لانه بیرون آورد و توی مغازه سرک کشید. پیرزن بقال مثل همیشه گوشه‌ی مغازه روی گلیم کهنه‌اش خوابیده بود. موش پاورچین‌پاورچین به پیرزن نزدیک شد و با دمش پای او را قلقلک داد. پیرزن چشم‌هایش را کمی باز کرد و گفت: «امروز زود بیداری شدی ننه جان! گرسنه شدی؟» و از جایش بلند شد. یک تکه پنیر توی ظرف موشی که همیشه گوشه مغازه بود گذاشت و گفت: «بفرما موش‌موشکم. از همان پنیرهایی است که دوست داری.» بعد هم شروع کرد به آب و جارو کردن مغازه. ناگهان چند قطره آب ریخت روی لباس موشی. پیرزن با نگرانی گفت: «وای! خیس شدی!» موشی خندید و با اشتها مشغول خوردن پنیرش شد.

وقتی پیرزن در مغازه را بازد کرد باد خنک پیچید لا به لای کیسه‌ها، بعد هم یواشکی رفت توی لباس‌های خیس موشی، موش کوچولو یخ کرد و لرزید.

پیرزن گفت: «موشی جان! برو لباست رو عوض کن ننه!» موشی دوید و رفت به لانه تا لباسش را عوض کند امام در را که باز کرد سر جایش خشک شد. موش بزرگی داخل لانه رو به رویش ایستاده بود. موشی به سر تا پای او نگاهی انداخت و پرسید: «تو کی هستی؟ اینجا چه کار می‌کنی؟» بعد دست موش غریبه را گرفت و به طرف در کشید و گفت: «برو بیرون ببینم. اگر پیرزن بفهمد که من با موش‌های دیگر دوستم از اینجا بیرونم می‌کند!»

موش بزرگ دستش را از دست موشی بیرون کشید و گفت: «ول کن دستم را! مگر من را نمی‌شناسی؟ من موشا هستن! پادشاه قصر موش‌ها!»

موشی سرش را خاراند و پرسید: «قصر موش‌ها؟!» موشا خندید و جواب داد: «مگر خبر نداری؟ موش‌های شهر برای خودشان قصری ساخته‌اند که بیا و ببین. پر از غذاهای خوشمزه و میوه‌های آبدار! من هم آمده‌ام تا تو را ببرم.»

با شنیدن این حرف‌ها دل موشی آب شد، اما او که نمی‌توانست برود. پس نفسی عمیق کشید و گفت: «آخر اگر با تو بیایم، پیرزن تنها می‌ماند.»

موشا بلندبلند خندید و گفت: «خب بماند! به تو چه ربطی دارد؟» موشی سرش را پایین انداخت و فکر کرد: «راست می‌گوید. باید بروم و این قصر را ببینم!» ولی خیلی زود پشیمان شد و با خودش گفت: «پس این همه کاری که پیرزن برای من کرده است چه می‌شود؟»

موشا خمیازه‌ای کشید و گفت: «من خیلی خسته و گرسنه‌ام. تا شب اینجا می‌مانم. تو هم وقت داری فکر کنی. حالا زود باش برو برایم غذا بیاور. مردم از گرسنگی!»

موشی که نمی‌خواست این فرصت را از دست بدهد تندی از لانه بیرون دوید. بی سر و صدا سراغ ظرف پنیر رفت. یک تکه از آن برداشت و با عجله به لانه برگشت. موشا پنیر را که دید در یک چشم به هم زدن آن را قورت داد و با اخم گفت: «اه چه بدمزه! اگر یک تکه تکه از پنیرهای قصر بخوری تازه می‌فهمی که پنیر خوشمزه یعنی چه!» و دوباره شروع کرد به تعریف از خوراکی‌های قصر.

نزدیک ظهر پیرزن موشی را صدا کرد و گفت: «موش‌موشکم! موشی نازکم! یسا ناهار بخور!» موشا تا اسم ناهار را شنید آب از دهانش راه افتاد و گفت: «توی قصر مهمان‌نوازیت را جبران می‌کنم. بدو برو غذا را بیاور.» موشی از لانه بیرون رفت. لقمه‌ی نان و پنیرش را تندی به دندان گرفت و دوید توی لانه.

پیرزن بقال از اینکه موشی مثل همیشه توی ظرف خودش غذا نخورد تعجب کرد. کنار لانه او خم شد و با مهربانی گفت: «موشی جان! قهری با من؟ سردت شده ننه جان؟ من که نمی‌خواستم خیست کنم!»

از در و دیوار خانه صدا درآمد. اما از موشی صدا در نیامد. موشی دلش به حال پیرزن می‌سوخت ولی فکر رفتن به قصر دست از سرش بر نمی‌داشت.

پیرزن بقال تمام بعد از ظهر به خاطر رفتارعجیب موشی بی حوصله و نگران بود. هنوز ماه در آسمان پیدا نشده بود که پیرزن زودتر از همیشه مغازه را بست و رختخوابش را پهن کرد. سرش را روی بالش نگذاشته خوابش برد.

با بلند شدن صدای خر و پف پیرزن موشا از داخل لانه به بیرون سرک کشید. رو به موشی گفت: «آهای پسر! از کجا باید برویم بیرون؟»

موشی رش را پایین انداخت و از لانه بیرون رفت. زیرچشمی نگاهی به پیرزن انداخت. چشم‌هایش پر از اشک شد. با خودش گفت: «قصر را می‌بینم و زود بر می‌گردم.» و به طرف سوراخی که بقال برای رفت و آمد او درست کرده بود رفت. بعد با کمک موشا سنگ بزرگ جلوی سوراخ را برداشت. موشا آهسته گفت: «همین جا بمان تا برگردم.»

موشی چندلحظه‌ای منتظر ماند. ناگهان موشا همراه دسته‌ای موش‌های ولگرد وارد مغازه شدند و به خوراکی‌ها حمله کردند. دهان موشی باز مانده بود. او تازه فهمیده بود موشا چه نقشه‌ای داشته است. با خودش گفت: «نباید اجازه بدهم موش‌ها دار و ندار پیرزن را به غارت ببرند!» توی همین فکر ها بود که ناگهان دو موش بزرگ سر راهش سبز شدند. یکی از موش‌ها که نصف گوشش کنده شده بود و دندان سیاهی داشت خندید و گفت: «عجب موش تر و تمیزی! به قصر موش‌ها خوش آمدی!» و دست‌های موشی را گرفت.

موشی اخم کرد و با خودش گفت: «هر طور شده باید کاری کنم! پیرزن همیشه با من مهربان بوده ولی من …» یک مرتبه با همه قدرتش خودش را از دست موش گوش بریده بیرون کشید. با شکم بزرگش مشو دیگر را دور کرد و خودش را به طاقچه‌ای که بالای سر پیرزن بود رساند. موشا تا او را بالای طاقچه دید به طرفش دوید اما موشی قبل از رسیدن او روی شکر پیرزن بقال پرید. پیرزن ترسید و از جایش بلند شد. تا چشمش به آن همه موش افتاد جیغ کشید و با جاروی بلندش دنبال آنها رفت. لحظه‌ای بعد اثری از موش‌‌ها نبود. پیرزن که از نفس افتاده بود روی رخت‌خوابش نشست. صورتش گل انداخته بود و قلبش تندتند می‌زد. زیرچشمی به موشی نگاه کرد و گفت: «خوب شد زودتر بیدارم کردی ننه جان! وگرنه…» ناگهان اشک‌های موشی روی صورتش جاری شد.

حالا فعالیت زیر را انجام بده.

فعاليت اول مربوط به داستان موشي و بقال