بچه‌های عزیز داستانی که می‌خوانید از پروین اعتصامی یکی از بزرگ‌ترین شاعران ایران است که همه او را به خاطر اشعار داستانی زیادی که سروده می‌شناسند.

این داستان یک مسابقه هم دارد! بله! مسابقه قصه‌گویی! داستان را تا آخر بخوانید، آن را حفظ کنید و بعد به زبان خودتان آن را برای ما تعریف کنید و فایل صوتی آن را به لینکی که در پایان داستان قرار داده شده ارسال کنید.

روزی روزگاری در جنگل بزرگی مورچه کوچولویی زندگی می‌کرد. در آن جنگل حیوان‌های زیادی بودند. بعضی وقت‌ها هم فیل‌ها با فیلبان‌های خودشان از وسط جنگل می‌گذشتند. مورچه هم در فکر کار خودش بود. ارزن یا گندمی را به دهان می‌گرفت و با خود به لانه می برد. از صبح تا شب کارش بار بردن و زحمت کشیدن بود. یک روز مورچه مثل همیشه مشغول بار بردن بود که ناگهان احساس کرد زمین زیر پایش می‌لرزد. فهمید که فیل بزرگی به آنجا نزدیک می‌شود. پس زود خودش را کنار کشید و کنار درختی نشست. فیلبان رفت استراحتی بکند و فیل را هم مدتی رها کرد تا برود و آن دور و بر کمی غذا بخورد و خستگی در کند. مورچه زیر آفتاب نشسته بود و به فکر فرو رفته بود. با خود گفت: «باید امروز بروم و با این فیل صحبت کنم. می‌خواهم از این به بعد دیگر روش زندگی‌ام را عوض کنم و مثل او بشوم. این که نشد زندگی!»

داستان مورچه و فیل

فیل کنار درختی نشسته بود و استراحت می‌کرد. مورچه روی پای فیل رفت و فریاد زد: «آقا فیله می‌خواهم با تو صحبت کنم.» ولی فیل حرفش را نشنید و مشغول غذا خوردن بود. مورچه روی پای فیل بالا و پایین پرید و باز فریاد زد: «آقا فیله با تو هستم چرا جواب نمی‌دهی؟» ولی فیل باز هم متوجه نشد. این دفعه مورچه پای فیل را گاز محکمی گرفت و گفت: «مگر با تو حرف نمی‌زنم؟ چرا جواب نمی‌دهی؟» آقا فیله گزش کوچکی را روی پایش احساس کرد و سرش را به طرف پایش چرخاند. مورچه باز بالا پایین پرید و گفت: «منم… مورچه… می خواهم با تو صحبت کنم.»

فیل سرش را نزدیک برد و گفت: «تو اینجا چه کار می کنی مورچه؟ ممکن بود تو را نمی‌دیدم و لهت می‌کردم! برای چه اینجا آمدی؟» مورچه گفت: «می‌خواهم چند کلمه با تو درد دل کنم.» فیل پرسید: «حالا چرا با من؟»

مورچه گفت: «صبر کن. می‌فهمی. به من نگاه کن که چقدر کوچک و ضعیف هستم. برای این است که هیچ وقت آسایش ندارم. همیشه دارم بار می‌برم و کار می‌کنم. همیشه دارم راه می‌روم و جان می کنم. با چه مکافاتی خاک را می‌کنم تا پناهگاه امنی برای خودم درست کنم. از شکاف زمین و این طرف و آن طرف دانه گیر می‌آورم و انبار آن را پر می‌کنم. ولی با همه اینها روزگار با من بر سر مهر نیست.»

داستان مورچه و فیل

فیل از حرف‌های مورچه تعجب کرده بود. خورطومش را تکان می داد و گفت: «حالا مورچه جان این حرف‌ها را چرا به من می‌گویی؟ من چه کار می توانم برایت بکنم؟»

مورچه گفت: «خب، مشکل من همینجاست. تو به این بزرگی فیلبانی داری که مراقبت است و صبح و شب برایت غذا می‌آورد. ولی من به این کوچکی چقدر بدبخت و گرفتارم که غذایم را باید از شکاف زمین و این طرف و آن طرف پیدا کنم. تو حتماً به توانایی و قدرتت می‌نازی که اینجور تر و خشکت می‌کنند. من هم از این به بعد می‌خواهم مثل تو زندگی کنم. لانه را ترک می‌کنم و آن را برای بقیه مورچه‌ها می‌گذارم. با اینکه روزگار به من سخت گرفت و جلوی پایم سنگ انداخت ولی من باید این سنگ را بردارم و راه درست را پیدا کنم.»

فیل با تعجب بیشتری گفت: «چه حرف‌هایی می زنی مورچه! اصلاً معلوم است چه می گویی؟» مورچه گفت: «بله اتفاقاً امروز از همیشه بهتر می‌دانم. من از این به بعد مثل فیل قوی‌هیکل هستم. پر زور و توانا!»

فیل نمی‌دانست چه بگوید. با خود گفت: «این مورچه چه می‌گوید؟ مگر دیوانه شده است؟ با این حرف‌ها ممکن است کار دست خودش بدهد! مورچه ها که خیلی عاقل و زحمتکش هستند. نمی‌دانم این یکی چرا اینطوری شده.»
بعد به آرامی با نوک خرطومش او را از روی پایش برداشت، درست جلوی چشم هایش آورد و گفت: «چه می‌گویی مورچه؟ اینها دیگر چه حرف است؟ این فکرها را فراموش کن و برو کار خودت را بکن. به فیل ها چه کار داری؟ تو اگر بخواهی حتی یک لحظه هم با من بیایی، در همان یک لحظه ممکن است خطری برایت پیش بیاید.» فیلم مورچه را به آرامی روی زمین گذاشت و گفت: «ببین مورچه من با هر قدمی که برمی‌دارم بدون این که خودم بدانم هزاران مورچه را زیر پایم له می‌کنم. تقصیر من نیست. از کجا بدانم زیر پایم مورچه است یا ملخ؟ هر چه زیر پای من باشد له می‌شود. این را بدان که نمی‌توانی مثل من شوی.»
مورچه گفت: «نه من که گفتم از این به بعد می‌خواهم به دنبال تو بیایم و هر کار که تو می‌کنی من هم بکنم.» فیل گفت: «گوش کن مورچه! من نمی‌دانم تو چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟ به قد و قواره من نگاه کن. نگاهی هم به هیکل خودت بینداز. تو در فکر و خیالت خودت را خیلی بزرگ و قوی فرض کرده‌ای. انقدر خودت را اذیت نکن. اگر به نیروی من و کوچکی خودت فکر کنی، هیچ وقت طرف من نمی‌آیی. می‌ترسم وقتی بلند شوم و راه بیفتم، زیر پایم بمانی و کار دستت بدهم. آخر من تو را زیر پاهای خود نمی‌بینم و بهتر است از دور و برم بروی کنار. تا می‌توانی از من فاصله بگیر. خب دیگر… هر چه که می‌توانستم بهت گفتم. از اینجا دور شو که دارم بلند می‌شود راه بیفتم.»
فیل این را گفت و از جایش بلند شد. به آرامی راه افتاد. مورچه هم رفت دنبال فیل. همینطور که پیش می‌رفتند، مورچه دل و جرئتش بیشتر می‌شد و به فیل نزدیک‌تر می‌شد. با خود گفت: «حالا دیگر من هم مثل فیل هستم. اصلاً خود فیل هستم. هر جا که او می‌رود، من هم می‌روم. پا به پای او قدم بر می‌دارم.»

داستان مورچه

مورچه گاهی کنار پاهای فیل راه می‌رفت و گاهی هم پشت سرش. ولی ناگهان… فیل بدون اینکه بداند، پایش را کمی کج گذاشت و مورچه تا به خودش بیاید زیر پاهای فیل له شد. مورچه بیچاره دمار از روزگارش در آمد و فیل بدون اینکه متوجه شود به راهش ادامه داد و رفت…

برای شرکت در مسابقه آماده اید؟ فایل صوتی قصه‌گویی خود را به لینک زیر بفرستید.