بیستم ذی الحجه مصادف با تولد امام موسی کاظم (ع) است به همین مناسبت داستانی از زندگی این امام بزرگوار با عنوان «نخل بلند» برایتان انتخاب کردیم.
امام موسی کاظم مثل بقیه مردم مدینه کشاورزی می کرد. باغ خرمایی داشت که خودش آن را درست کرده بود. یک سال فصل پاییز خرماها رسیده بودند و باید آن ها را از شاخه ها می چیدند و به بازار می بردند و می فروختند. امام دو کارگر گرفت تا در چیدن خرماها کمکش کنند. سه نفری به باغ رفتند و مشغول شدند. یکی از کارگرهای بالای نخل می رفت و شاخه های پر از خرما را می گرفت و در گوشه ای کنار هم قرار می داد. کارگر دوم هم خرماها را از شاخه جدا می کرد و در کیسه ای می ریخت.
هرسه مشغول کار بودند. در یک لحظه کارگری که بالای نخل بود و چشمش به کارگر دوم افتاد. کارگر دوم چند شاخه پر از خرما را برداشته بود و دور از چشم امام به طرف دیوار باغ می رفت. وقتی به دیوار رسید آهستهخ شاخه ها را پشت دیوار انداخت و به جای اولش برگشت. کارگری که بالای نخل بود پایین آمد و پیش کارگر دوم رفت و گفت: این چه کاری بود کردی؟ چرا شاخه های پر از خرما را پشت دیوار انداختی؟ می دانی معنی این کار چیست؟
کارگر دوم که دید اشتباهش را دیده اند رنگش پرید و ترسید.کارگر اولی دست او را گرفت و پیش امام برد و ماجرا را گفت. امام چند لحظه ای ساکت ماند. بعد به آرامی رو به کارگر دومی کرد و پرسید آیا گرسنه بودی و خرماها را برای خودت برداشتی؟ کارگر گفت نه . امام گفت آیا پول احتیاج داشتی و میخواستی آن ها را بفروشی؟ کارگر باز هم گفت نه. امام با همان آرامش گفت پس چرا این کار را کردی؟ کارگر گفت شیطان فریبم داد. یک دفعه فکر کردم این کار را بکنم حالا فهمیدم اشتباه کردم مرا ببخشید.
امام دست او را گرفت و با مهربانی گفت خوب بود به من می گفتی که به خرما احتیاج داری. حالا هم آن چند شاخه مال تو ولی قول بده که دیگر چنین کاری نکنی.
بعد رو به کارگر اولی گفت از این موضوع با کسی حرف نزن. مبادا آبروی این مرد را ببری.
بچه ها خوبم شما از این داستان چه نتیجه ای گرفتید؟