سلام دوست خوبم. چند روز پیش در کتابخانه ملی دنبال یک کتاب خوب بودم، تا برایت بفرستم. داستان «چرا نمی‌توانم پرواز کنم» اثر «کن براون» را انتخاب کردم و شروع کردم از صفحه اول خواندن و تایپ کردن. تقریبا نوشتن متن کتاب داشت تمام می‌شد که آقای سازگاری زنگ زدند و گفتند متن کتاب را بلافاصله برایشان بفرستم! من که هول کرده بودم همان متن را برایشان فرستادم. حالا یادم آمده در زمان ارسال متن صفحه آخر کتاب نوشته نشده بود!
امروز آقای سازگاری دوباره زنگ زدند و گفتند بقیه‌اش چی شده…؟! توی دلم گفتم: واییییی!
دوست خوبم شما داستان را بخوان و لطفا حدس بزن در صفحه آخر کتاب چه اتفاقی افتاده است. این یک کمک بزرگ است. من به کمک شما نیاز دارم. چون من تا چند روز دیگر امکان رفتن به کتابخانه ملی را ندارم. می‌توانی کمکم کنی؟
اگر دوست داری برای صفحه آخر کتاب یک نقاشی هم بکش و همراه با متنی که برای صفحه آخر کتاب تایپ کردی برایم بفرست.

چرا نمی‌توانم پرواز کنم؟

یک روز صبح زود تمام حیوانات، مثل همیشه، کنار آب گرد آمدند.
شترمرغ در دل گفت: «ای کاش می‌توانستم پرواز کنم.» و از گنجشک پرسید : «چرا من نمی‌توانم پرواز کنم؟»
گنجشک جواب داد: «شاید به این دلیل نمی‌توانی پرواز کنی که گردنت دراز است.»
شترمرغ گفت: «فلامینگو هم گردن درازی دارد ولی می‌تواند پرواز کند. پس من چرا نمی‌توانم پرواز کنم؟»
گنجشک گفت: «نمی‌دانم، شاید به این دلیل نمی‌توانی پرواز کنی که پاهایت خیلی دراز است.»
شترمرغ گفت : «لک لک هم پاهای درازی دارد، ولی می‌تواند پرواز کند. پس من چرا نمی‌توانم پرواز کنم؟»
گنجشک گفت: «شاید به این دلیل نمی‌توانی پرواز کنی که بال‌هایت خیلی کوچک است.»
شترمرغ گفت: «بال های تو هم خیلی کوچک است ولی می‌توانی پرواز کنی. پس من چرا نمی‌توانم پرواز کنم؟»
گنجشک گفت: «می‌دانم. شاید آن‌قدر که لازم بوده تلاش نکرده‌ای!»
و پرواز کرد و رفت.
شترمرغ به خود گفت: «می‌گوید آن قدر که لازم بوده تلاش نکرده‌ام! به او ثابت می‌کنم. به همه ثابت می‌کنم که می‌توانم پرواز کنم.»
و تا جایی که می‌توانست تند دوید. و از بالای یک تل شنی به هوا پرید و شروع کرد به بال بال زدن …
ولی لحظه‌ای بعد به زمین سقوط کرد: بامب!
سپس از صخره‌ی بزرگی بالا رفت و نفس نفس زنان گفت : «به همه ثابت می‌کنم.»
و از بالای صخره به هوا جهید، ولی بلافاصله کله ‌پا شد و با سر در ماسه‌ی نرمی فرو رفت که زیر صخره بود. آن‌قدر خجالت می‌کشید به چشم پرندگان نگاه کند که سرش را از ماسه بیرون نمی‌آورد.
در دل گفت: «به همه ثابت می‌کنم. بال‌های کوچکم را بزرگتر می‌سازم تا بتوانم پرواز کنم.»
با نی و برگ و حصیر، و البته مهارت بسیار، یک ماشین پرواز ساخت.
و باز بالای صخره‌ی بلند رفت و به هوا پرید. و فریاد زد: «این منم! نگاهم کنید! دارم پرواز می‌کنم.»
ولی او عجله به خرج داده بود. لحظه‌ای بعد درست وسط رودخانه سقوط کرد: شلپ!
گنجشک گفت : «غصه نخور. باگردن درازی که تو داری سرت زیر آب نمی‌ماند.»

اما شترمرغ از این‌که نخستین تلاشش در پرواز با شکست روبه‌رو شده بود دلسرد نشد. ماشین پرواز دیگری ساخت که بال‌های بزرگتری داشت و یک بار دیگر با آن به هوا پرید.
فریادزنان به کبوتران گفت: «از سر راهم بروید کنار! از سر راهم بروید کنار! دارم پرواز می‌کنم.»

افسوس! این پرواز هم با شکست سختی روبه‌رو شد و شترمرغ میان برگ‌های درخت خرمای بلندی گیر کرد.
گنجشک گفت: «غصه نخور! با پاهای بلندی که تو داری می‌توانی از درخت پایین بیایی.»
اما شترمرغ مصمم بود که پرواز کند؛ او ول‌کن معرکه نبود. بنابراین ماشین پرواز بزرگتری ساخت و باز بالای صخره‌ی بلند رفت. نفس عمیقی کشید و به هوا پرید. این بار به جای آن‌که مثل بارهای پیش کله‌پا شود و به زمین سقوط کند با زیبایی و وقار هر پرنده‌ی دیگری در اوج آسمان به پرواز درآمد و پیروزمندانه فریاد زد: «نگاهم کنید! نگاهم کنید! دارم پرواز می‌کنم.»
اما تنها پاسخی که شنید صدای خود او بود که در آسمان خالی طنین می‌افکند.
شترمرغ سر درنمی‌آورد که چرا هیچ پرنده‌ای به او پاسخ نمی‌دهد. فریاد زد: «کجایید ای پرندگان؟ کجایی گنجشک؟ من دارم پرواز می‌کنم ولی هیچ‌کس اینجا نیست که مرا ببیند. لابد باور نمی‌کنند که من دارم پرواز می‌کنم.»

تو این داستان را چطور تمام می‌کنی؟

دکمه زیر را لمس کن و آن را برای ما بفرست.